اگر درخت تو باشي  تر شدن بد نيست

 دراين غزل به تو نزديك تر شدن بد نيست

 

 

ديري است دلم سرشار گفتن ها و رستن هاست ...ديري است  حرفهاي دلم آتش گرفته اند و مرا ياراي گفتن نيست .......

 

و همچون بارامانتي به دنبال چاهي و پناهي براي گفتن مي گردد...ديري است پنجره هاي دلم آشوب را به

 

تماشا نشسته اند ، ديري است لبخند  را از كبوتران چاهي دنبال مي كنم..

 

 

اينك ديرگاه  تيره عبوركرد و من به روشناي آفتاب رسيدم ...سرزميني داغ را پشت سر گذاشتم و در سايه بلند

 

ايمان دلم  با آفتاب قهر نبود...باورهايم جان داشتند و ريشه در اعماق وجودم....غزل نيز در اين گذرگاه

 

لحظه اي ترك نشد و كنار هم با هم بودن را در تجربه اي شيرين به تماشا نشستيم ....بي انكه دم برآريم و نالان

 

ازنامردي نامردمان سخن بگوييم ....

 

غزل باسرافرازي از كلاس اول عبور كرد و اينك دركلاس زبان دررديف شاگردان ممتاز زبان تمرين

 

مي كند تا بداند دنيا فقط  اينجا كه ما هستيم نيست .... و دنيا فقط آنچه ما ميدانيم نيست ...دنيا فقط آنچه ما

 

ميخواهيم نيست ...دنيا فقط آنچه مي بينيم و فكر ميكنيم نيست ...او ميخواهد مصداق يستمعون القول و يتبعون

 

احسنه باشد همانطور كه پدرشهيدش آنگونه رفت كه آنگونه انديشيد و آنگونه زندگي كرد كه ميخواست و در

 

قالبهاي خشك و تنگ نظري جايي نداشت ..در اوج آزادمردي و آزادانديشي چنان زيست كه شهادت را برگزيد

 

و غزل اينك دريافته مفهوم شهادت يعني  آزاده زيستن....باوردارد با همه كودكي هايش كه با افتخار به دوست

 

همسن خويش  كه ازكاناد مهمان مادربزرگ در تهران است در بازي استخر بگويد من افتخار ميكنم پدرم شهيد

 

شده .....

غزل با تمام وجود باور دارد  ايمان يعني احترام به ديگران با هر اعتقاد و رنگ و نژاد و زيبايي و زشتي ...

 

 او دردنياي كودكي اش با همه پيرامونش سر آشتي دارد و از قهر بيزار است ...او دردنياي كودكي اش وقتي

 

تصوير فرزند شهيد علي نژاد را مي بيند مي گويد من هم  همسن او بودم بابام شهيد شد و گمان مي كند چون

 

مادرش خبرنگاراست همه را ميشناسد و از مادر مي خواهد ترتيب ملاقاتش با فرزند شهيد را فراهم كند.

 

غزل با همه كودكي اش انتظار ماه رمضان را دارد تا در مهماني افطار فرزندان شهداي سي 130 كه هر سال

 

در خانه ما برگزار مي شود ميتواند با فرزندان شهدا بازي كند و به اصطلاح خودش خانه را خراب كنند جيغ

 

بزنند حتي اگر خانم اولنگ همسايه پيرزن ما سرش درد بگيرد اما وقتي همو بفهمد مهماني بچه هاي شهداست

به خاطر اعتراضش عذر بخواهد.

 

غزل ميداند در اين مهماني هيچ كس به هيچ كس فخر نمي فروشد و او ميداند 15 فرزند شهيد همسن اش همه

 

يكرنگ اند زيرا پدرانشان روزي خوارسفره حضرت  دوست اند و نظاره گر فرزندان و اعمال ما.....

 

غزل دريافته با هم بودن يعني شروين فرزند شهيد شادروح كه از مكه آمد به بگويد حاجي شدي در كودكي و

 

 مبارك باشد اين حاجي شدن بر تو ..........

 

*******************

دنيايي دارد اين غزل.....

و اينك من به اين خنده ها خوشم و ايمان دارم صبح يقين و حقيقت هر روز گرمتر از ديروز مي تابد...........